Do you want to get language learning tips and resources every week or two? Join our mailing list to receive new ways to improve your language learning in your inbox!
Join the list
423
Words
/
3 Comments
[ Show Text ]
|
یحیی
نوشته صادق چوبک
یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که میخواست روزنامه دیلینیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه میفروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلینیوز ! دیلینیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.
به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد میزد: دیلی نیوز! دیلینیوز. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار میکرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش میآمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.
ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.
یحیی به دهن آنهایی که روزنامه میخریدند نگاه میکرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را میگرفتند و میرفتند.
بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه میکرد شاید یکی از بچههای همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجهورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیادهرو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق میکردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.
سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه میرفت بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار میداد. میترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. میخواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. میخواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت میکشید و میترسید.
ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:
پریموس! پریموس!
اسم روزنامه را یافته بود.
2915
Words
/
1 Comments
[ Show Text ]
|
١
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی -که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد. آن تصویر یک چنين چيزی بود:
تو کتاب آمده بود که: »مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت میدهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگيرند میخوابند«.
این را که خواندم، راجع به چيزهایی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شمارهی یکم را که این جوری بود:
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از دیدنش ترستان بر میدارد؟ جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟
نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فيل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه باید به آنها توضيحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:

بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شمارهی یک و نقاشی شمارهی دو ام یخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند.
ناچار شدم برای خودم کار دیگری پيدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به یک نظر چين و آریزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد.
از این راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزدیک دیدهام گيرم این موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
هر وقت یکیشان را گير آوردهام که یک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی یکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: »این یک کلاه است«. آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پایين و باش از بریج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از این که با یک چنين شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.
٢
این جوری بود که روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پيش در کویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یک چيز موتور هواپيمایم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآیم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقيانوس به تخته پارهیی چسبيده باشد. پس لابد میتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنيدن صدای ظریف عجيبی که گفت: »بی زحمت یک برّه برام بکش!« از خواب پریدم. -ها؟ -یک برّه برام بکش...
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چيزی بکشم.
با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خيره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهیی نمیُبرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.

وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم: -آخه... تو این جا چه میکنی؟ و آن وقت او خيلی آرام، مثل یک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که: -بی زحمت واسهی من یک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثير شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جيبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم. بم جواب داد: -عيب ندارد، یک َبرّه برام بکش.
از آنجایی که هيچ وقت تو عمرم َبرّه نکشيده بودم یکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برایش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم یک بوآ نمیخواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانهی من خيلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام
یک بره بکش. -خب، کشيدم. با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! این که همين حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش. -کشيدم. لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
-خودت که میبينی... این بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه... باز نقاشی را عوض کردم.

آن را هم مثل قبلی ها رد کرد: -این یکی خيلی پير است... من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشيدم که دیوارهاش سه تا سوراخ
داشت، و از دهنم پرید که: -این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قيافهاش از هم باز شد و گفت: -آها... این درست همان چيزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خيلی علف بخواهد؟ -چطور مگر؟ -آخر جای من خيلی تنگ است... -هر چه باشد حتماً بسش است. برهیی که بت دادهام خيلی کوچولوست. -آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.
٣
خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهریار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ میکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهای مرا نمیشنيد. فقط چيزهایی که جسته گریخته از دهنش میپرید کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا دید )راستی من هواپيما نقاشی نمیکنم، سختم است.( ازم پرسيد: -این چيز چيه؟ -این »چيز« نيست: این پرواز میکند. هواپيماست. هواپيمای من است.
و از این که بهاش میفهماندم من کسیام که پرواز میکنم به خود میباليدم. حيرت زده گفت: -چی؟ تو از آسمان افتادهای؟ با فروتنی گفتم: -آره. گفت: -اوه، این دیگر خيلی عجيب است! و چنان قهقههی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد دیگران گرفتاریهایم را جدی بگيرند. خندههایش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان میآیی! اهل کدام سيارهای؟...
بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. یکهو پرسيدم: -پس تو از یک سيارهی دیگر آمدهای؟ آرام سرش را تکان داد بی این که چشم از هواپيما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان میداد. گفت: -هر چه باشد با این نباید از جای خيلی دوری آمده باشی...

مدت درازی تو خيال فرو رفت، بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.
فکر میکنيد از این نيمچه اعتراف »سيارهی دیگرِ» او چه هيجانی به من دست داد؟ زیر پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم: -تو از کجا میآیی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟ مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت: -حسن جعبهای که بم دادهای این است که شبها میتواند خانهاش بشود. -معلوم است... اما اگر بچهی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت میدهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک ميخ طویله... انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت: -ببندمش؟ چه فکر ها! -آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود.
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد: -مگر کجا میتواند برود؟ -خدا میداند. راستِ شکمش را میگيرد و میرود... -بگذار برود...اوه، خانهی من آنقدر کوچک است! و شاید با یک خرده اندوه در آمد که: -یکراست هم که بگيرد برود جای دوری نمیرود...
۴
به این ترتيب از یک موضوع خيلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سيارهی او کمی از یک خانهی معمولی بزرگتر بود.این نکته آنقدرها به حيرتم نينداخت. میدانستم گذشته از سيارههای بزرگی مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سيارهی دیگر هم هست که بعضیشان از بس

کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت دیده میشوند و هرگاه اخترشناسی یکیشان را کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثلا اسمش را میگذارد »اخترک ٣٢۵١«.
دلایل قاطعی دارم که ثابت میکند شهریار کوچولو از اخترک ب۶١٢ آمدهبود.
این اخترک را فقط یک بار به سال ١٩٠٩ یک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند
که تو یک کنگرهی بينالمللی نجوم هم با کشفش هياهوی زیادی به راه

انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد.
آدم بزرگها این جوریاند!
بختِ اخترک ب۶١٢ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپاییها کرد. اخترشناس به سال ١٩٢٠ دوباره، و این بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائهی دليل کرد و این بار همه
جانب او را گرفتند.
به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزئيات را در باب اخترکِ ب۶١٢ برایتان نقل میکنم یا شمارهاش را میگویم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهی چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هيج وقت نمیپرسند »آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟« -میپرسند: »چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟« و تازه بعد از این سوالها است که خيال میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگویيد یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت یک خانهی صد ميليون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!
یا مثلا اگر بهشان بگویيد »دليل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودلبرو بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترین دليل وجود داشتن هر کسی است« شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویيد »سيارهای که ازش آمدهبود اخترک ب۶١٢ است« بیمعطلی قبول میکنند و دیگر هزار جور چيز ازتان نمیپرسند. این جوریاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک میکنيم میخندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصهی پریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم: »یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت...«، آن هایی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کردهاند واقعيت
قضيه را با این لحن بيشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشيند. شش سالی میشود که دوستم با َبرّهاش رفته. این که این جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست خيلی غمانگيز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام. تو سن و سال من واسه

کسی که جز کشيدنِ یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هيچ کار دیگری نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چيزهایی که میکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. یکيش شبيه از آب در میآید یکيش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. یک جا زیادی بلند درش آوردهام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفتهام؛ کاچی به زِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در این مورد دیگر باید ببخشيد: دوستم زیر بار هيچ جور شرح و توصيفی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، دیدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ »باید پير شده باشم«.
۵
هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرفها چيزهای تازهای دستگيرم میشد که همهاش معلولِ بازتابهایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسيد: -بَرّهها بتهها را هم میخورند دیگر، مگر نه؟ -آره. همين جور است. -آخ! چه خوشحال شدم!
نتوانستم بفهمم این موضوع که بَرّهها بوتهها را هم میخورند اهميتش کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که: -پس لابد بائوباب ها را هم میخورند دیگر؟
من برایش توضيح دادم که بائوباب ُبتّه نيست. درخت است و از ساختمان
یک معبد هم گندهتر، و اگر یک گَلّه فيل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب را هم نمیتوانند بخورند.
از فکر یک گَلّه فيل به خنده افتاد و گفت: -باید چيدشان روی هم. اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از ُبت ِّگی شروع میکند به بزرگ شدن. -درست است. اما نگفتی چرا دلت میخواهد برههایت نهالهای بائوباب را بخورند؟ گفت: -دِ! معلوم است!
و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من برای این که به تنهایی از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بيندازم.
راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سيارات دیگر هم گياهِ خوب به هم میرسيد هم گياهِ بد. یعنی هم تخمِ خوب گياههای خوب به هم میرسيد، هم تخمِ بدِ گياههایِ بد. اما تخم گياهها نامرییاند. آنها تو حرمِ تاریک خاک به خواب میروند تا یکیشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و بیآزاری به طرف خورشيد میدواند. اگر این شاخک شاخکِ تربچهای گلِ سرخی چيزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشهکنش کند.

باری، تو سيارهی شهریار کوچولو گياه تخمههای وحشتناکی به هم میرسيد. یعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر بهاش برسند دیگر هيچ جور نمیشود حریفش شد: تمام سياره را میگيرد و با ریشههایش سوراخ سوراخش میکند و اگر سياره خيلی کوچولو باشد و بائوبابها خيلی زیاد باشند پاک از هم متلاشيش میکنند.
شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: »این، یک امر
انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را
مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوبابها از بتههای گلِ سرخ که تا کوچولوَاند عين همَاند با دقت ریشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هيچ مشکل نيست.«
یک روز هم بم توصيه کرد سعی کنم هر جور شده یک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچههای سيارهی من هم حالی کند. گفت اگر یک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم میزاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...«.
آن وقت من با استفاده از چيزهایی که گفت شکل آن اخترک را کشيدم.
هيچ دوست ندارم اندرزگویی کنم. اما خطر بائوبابها آنقدر کم شناخته شده و سر راهِ کسی که تو چنان اخترکی سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که این مرتبه را از رویهی هميشگی خودم دست بر میدارم و میگویم: »بچهها! هوای بائوبابها را داشته باشيد!«
اگر من سرِ این نقاشی این همه به خودم فشار آوردهام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدتها پيش بيخ گوششان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بودهاند. درسی که با این نقاشی دادهام به

زحمتش میارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: »پس چرا هيچ کدام از بقيهی نقاشیهای این کتاب هيبتِ تصویرِ بائوبابها را ندارد؟« -خب، جوابش خيلی ساده است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوبابها را که میکشيدم احساس میکردم قضيه خيلی فوریت دارد و به این دليل شور بََرم داشته بود.
۱
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی -که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را میبلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:
تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت میدهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگیرند میخوابند».
این را که خواندم، راجع به چیزهایی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شمارهی یکم را که این جوری بود:
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس برتان میدارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟
نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آنها توضیحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:
بزرگترها بم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شمارهی یک و نقاشی شمارهی دو ام یخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمیتوانند از چیزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آنها توضیح بدهند.
ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خیلی بم خدمت کرده. میتوانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش میرسد.
از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پیش خیلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خیلی نزدیک دیدهام گیرم این موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقیدهی بهتری پیدا کنم.
هر وقت هم یکیشان را گیر آوردهام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشی شمارهی یکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «این یک کلاه است». آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.
۲
این جوری بود که روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم را شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش...
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گیرم البته آنچه من کشیدهام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چیزی بکشم.
با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچهیی نمیبُرد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه... تو این جا چه میکنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که:
-بی زحمت واسهی من یک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفتهام بیشتر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد: -عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.
از آنجایی که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمیخواهم. بوآ خیلی خطرناک است فیل جا تنگ کن. خانهی من خیلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.
-خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش.
-کشیدم.
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
-خودت که میبینی... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
-این یکی خیلی پیر است... من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
-این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت:
-آها... این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خیلی علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جای من خیلی تنگ است...
-هر چه باشد حتماً بسش است. برهیی که بت دادهام خیلی کوچولوست.
-آن قدرهاهم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده...
و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.
44
Words
/
1 Comments
[ Show Text ]
|
414
Words
/
0 Comments
[ Show Text ]
|
9
Words
/
0 Comments
[ Show Text ]
|
خرید کالا با کیفیت بالا عاقبت کار ساز است.
69
Words
/
0 Comments
[ Show Text ]
|
ديشب به منزل دوستم خانم ترابی رفتم
. وقتی که وارد منزلشان شدم،
پسرخانم ترابی را ديدم که داشت با چند تا از دوستانش در استخر منزل
بازی می کرد
. خانم ترابی را ديدم که داشت در آشپزخانه غذا درست
می کرد
. شوهرش داشت در اتاق نشيمن روزنامه می خواند. او جلو آمد و
به من سلام کرد
. خانم ترابی من را به اتاق پذيرايی برد.
41
Words
/
0 Comments
[ Show Text ]
|
16
Words
/
1 Comments
[ Show Text ]
|
2756
Words
/
1 Comments
[ Show Text ]
|
آزادی سازی حمص آغازی برای پایان بخشیدن
بوسيله ى تی یری میسان
آزاد سازی حمص، سومین شهر جمهوری عرب سوریه، در جنگ ناتو و شورای همکاری کشورهای خلیج علیه سوریه، رویداد ساده ای بین رویدادهای دیگر نیست. از دیدگاه تی یری میسان، گمان می رود که توافق بین جمهوری عرب سوریه و تجاوزگران، خروج سریع از جنگ را امکان پذیر سازد. این توافق احتمالا با تقسیم تازه ای در نقش هر یک در منطقه همراه خواهد بود.
در سوریه رویدادها در تداوم یکدیگر و در تضاد با یکدیگر صورت می گیرد. در آغاز سال در حالی که واشینگتن پدرخواندگی سازمان گردهمآئی صلح ژنو 2 را با کمال میل پذیرفته بود، در پشت صحنه به تمام درخواست های سعودی ها آری گفت و گردهمآئی را به شکست کشاند. در نتیجه بنظر می رسید که جنگ تا وقتی که دولت های ناتو و شورای همکاری خلیج آن را تأمین مالی کنند، ادامه خواهد داشت. با این وجود، مخفیانه، از دو ماه پیش، گفتگو برای صلح به ابتکار ایران آغاز شد. آزاد سازی حمص که می تواند آغازی باشد برای خاتمه بخشیدن به جنگ تجاوز کارانه، نخستین نتیجۀ این گفتگوها بنظر می رسد.
برای درک این رویدادها، می بایستی بیانیه های رسمی را به یاد آوریم و آن را در سیر تاریخی نشانه های گفتگوهائی که در آن روزها جریان داشت قرار دهیم. برای من نیز فرصتی است تا تحلیل های گذشته ام را تصحیح کنم که به دلیل وجود همین گفتگوهای مخفیانه نمی توانست کامل باشد.
چهار ماه جنگ علیه سوریه
از آغاز ژانویه، واشینگتن استراتژی خود را در مورد سوریه مشخص کرد. رئیس جمهور اوباما مخفیانه کنگره را فراخواند تا برای تأمین مالی جنگ تا پایان سال مالی رأی بدهند، یعنی تا ماه سپتامبر. این روش غیر عادی و ناشایست از دولتی که مدعی دموکراسی می باشد از مردم آمریکا پنهان نگهداشته شده بود و ما تنها از طریق گزارش کوتاهی از سوی آژانس بریتانیائی رویترز [1] به این موضوع آگاهی یافتیم. اعضای پارلمان تحویل سلاح را به گروه های مسلح با مشخصۀ «مخالفان میانه رو» رأی دادند، بی آن که واقعا مشخص کنند که به چه کسانی اسلحه می دهند، زیرا تمام گروه های مخالف و مسلح در سوریه، بی هیچ استثنائی همگی دست به اعمال جنایتکارانه می زنند و همگی این اعمال را با تکیه به تعبیر خود از دین اسلام مرتکب می شوند [2].
هم زمان، شاهزاده بندر بن سلطان به دلیل بیماری در ایلات متحده بستری شد. شاهزاده بندر رئیس مطلق القاعده از سال 2001 و مشاور امنیت ملی عربستان سعودی از سال 2012 است. شایعه پخش شده است که شاه عبدالله پس از یک دورۀ شش ماهه او را از مأموریت سرنگون سازی بشار اسد بر کنار خواهد کرد.
در ترکیه، دادگستری بر آن شد تا نشان دهد که نخست وزیر رجب طیب اردوغان چگونه جریان پول را به نفع القاعده منحرف می کرده، و «بنیاد کمک های بشر دوستانه» را در مضام اتهام قرار داد که یک انجمن بشر دوستانه بوده و متعلق به اخوان المسلیمن می باشد [3].
سپس ایالات متحده گردهمآئی صلح ژنو را که با همکاری روسیه راه اندازی کرده بودند به شکست واداشت. روز پیش از آغاز گردهمآئی، جان کری توسط بان کی-مون دعوتنامه برای شرکت ایران در این گردهمآئی را باطل اعلام کرد. او هیئتی را به نام «اپوزیسیون سوریه» معرفی کرد که تنها به اعضای شورای ملی محدود می شد، یعنی به همکاران عربستان سعودی منحصر بود. طی سخنرانی مقدماتی اش، دائما پر رنگترین تبلیغات جنگی را مطرح می کرد و از «انقلابی» یاد کرد که پس از شکنجۀ نوجوانان درعا به وقوع پیوسته بود و فهرستی از گزارشات «دربارۀ وقایع هولناک» در رابطه با اعمال شکنجه و اعدام هزاران نفر [4].
در نتیجه گردهمآئی ژنو گفتگوی بی هوده ای بود بین هیئت نمایندگی ملی سوریه که خواهان محکومیت تروریسم با به کار بستن منشور سازمان ملل متحد، و هیئت نمایندگی طرفدار عربستان سعودی با تکیه به پرونده ای حجیم از اتهامات واهی. به شکل شگفت انگیزی بحث و جدل پیرامون موضوعی گره خورد که ظاهرا وجهۀ ثانوی دارد : یعنی سرنوشت ساکنان شهر قدیمی حمص. چندین منطقه در کشور و چندین محل از شهر حمص در محاصرۀ ارتش ملی بود، ولی طرفداران سعودی ها با پافشاری می خواستند که سازمان های بشر دوستانه اجازۀ ورود به حمص قدیمی را داشته باشند.
15 فوریه، نمایندۀ ویژۀ بان کی-مون و نبیل العربی، یعنی اخضر ابراهیمی با توجه به استحکام جمهوری عربی سوریه و سنگینی آن در توازن نیروهای حاضر در صحنه، گفتگوها را به حالت تعلیق درآورد، بی آن که تاریخی در آینده برای از سر گیری آن اعلام کند [5].
طی سه هفته گردهمآئی، از سوی دیگر ایالات متحده گفتگوهائی را با دوستان سعودی اش، و سپس هم پیمانان اروپائی اش در لهستان آغاز کرد تا آنها را برای اقدامات امنیتی در رابطه با بازگشت جهاد طلبان (به کشورهای مبدأ از جمله جهاد طلبانی که از کشورهای اروپائی به وسوریه منتقل شده بودند) تشویق کند. 6 فوریه، وزیر امنیت کشور، جی جانسون، به هم قطاران غربی اش هشدار داده بود که صلح نزدیک است و جهاد طلبانی که از کشورهای غربی به سوریه رفته بودند، به کشورهایشان بازخواهند گشت و ممکن است که دوباره سرمست از خون ریزی در اروپا و ایالات متحده فیلشان یاد هندوستان کند و بخواهند حکومت اسلامی راه بیاندازند [6]. نخستین کشوری که به هشدار پاسخ گفت عربستان سعودی بود و برای شرکت در جهاد 4 تا 20 سال زندان اعلام کرد و سپس نوبت به فرانسه رسید که 23 آوریل طرح گسترده ای برای مبارزه علیه جهاد طلبان را به اجرا گذاشت. به همین مناسبت، در رسانه ها آمار تحریف شده ای را منتشر ساختند و اعلام کردند که بین 10000 نفر از کشورهای غربی و 5000 نفر جهاد طلب در سوریه می جنگیده اند، در حالی که اخضر ابراهیمی طی سال گذشته از 40000 مبارز خارجی حرف می زد و ارتش جمهوری عرب سوریه شمار آنها را 120000 نفر اعلام کرده بود.
کمی بعد از راه اندازی این اردوی تبلیغاتی، اتحادیۀ اروپا دارائی های سوریه را توقیف کرد، و مدعی شد که از این دارائی ها برای تخریب سلاح های شیمیائی استفاده خواهد کرد، یعنی کاری که خلاف منشور سازمان منع سلاح های شیمیائی است و مشخصا می گوید که در نبود توان مالی سوریه، هزینۀ تخریب موکول است به صندوق ویژۀ بین المللی [7].
تمام این حرکات توسط واشینگتن با هم پیمانانش در گردهمآئی های مخفیانۀ شورای امنیت ملی ایالات متحده و رؤسای سرویس های مخفی اروپائی و کاخ سفید طرح ریزی شده بود و بعدا واشینگتن پست این جریان مخفی را افشا کرد [8].
در زمینۀ نظامی، عربستان سعودی برای آتش بس بین گروه های مسلح که تنها به دلیل رقابت جنگ تمام عیاری را علیه یکدیگر به راه انداخته بودند گفتگوهائی را رهبری کرد [9]. این توافقات چندان دوام نیاورد و کشت و کشتار بین خود گروه های مخالف رژیم سوریه از سر گرفته شد. با این وجود، این وضعیت نشان داد که عربستان سعودی تنها مرجعی است که «اپوزیسیون های مسلح» از آن تبعیت می کنند. از سوی دیگر می دانیم که امارات اسلامی در شام مستقیما از سوی شاهزاده عبدالله رحمان آل فیصل، برادر وزیر امور خارجه، رهبری می شود [10].
22 فوریه، غربی ها برای ارسال کمک های بشر دوستانه به سوریه قطعنامه ای در شورای امنیت سازمان ملل متحد به تصویب رساندند. همان گونه که شارکین در مقام سفیر اعلام کرده است، غربی ها در چندین مورد از این کمک ها به هدف سرنگونی رژیم سوءاستفاده کردند. در واقع تنها 7 درصد کمک های ضروری فراهم گردید، تا سه چهارم کمک ها توسط جمهوری عرب سوریه و یک چهارم توسط مأموران سازمان ملل متحد پخش گردد. با این وجود، عملا، این قطعنامه توسط اپوزیسیون های مسلح زیر پا گذاشته شد و کمک رسانی جمهوری عرب سوریه را در مناطقی که در محاصره و کنترل خود داشت، ممنوع اعلام کردند [11].
27 فوریه، اختلاف نظر بین عربستان سعودی و قطر در مورد اخوان المسلمین لحن تندی بخود گرفت. ریاض روی فراخواست های خود پافشاری کرد و هدایت سوء قصدی را در دوهه به عهده گرفت [12].
در این مرحله بود که گفتگوهای مخفیانه برای آزاد سازی حمص آغاز گردید.
در اواسط ماه مارس، سفیر تازۀ ایالات متحده در سوریه، دانیل روبینشتاین سفارت سوریه در کشورش را بست [13]. سپس، به مناسبت ملاقات رئیس اتحادیۀ ملی در کاخ سفید، به رسمیت شناسی دیپلماتیک این گروه مخالف و طرفدار عربستان سعودی به مناسبات دیپلماتیک با مراتب بین المللی جمهوری عرب سوریه خاتمه می دهد [14].
21 مارس، ارتش ترکیه — عضو ناتو — برای همراهی جهاد طلبان و اشغال شهر کسب وارد خاک سوریه شد [15]. در حالی که ارتش سوریه در تلاش برای محافظت از اهالی ارمنی شهر، جهاد طلبان را بمباران می کرد، ارتش ترکیه یکی از هواپیماهای سوریه را سرنگون ساخت [16]. ارمنستان و تمام کشورهای عضو سازمان امنیت مشترک بی آن که صدایشان شنیده شود علیه آن واقعه ای اعتراض کردند که به کشتار عظیم ارامنه توسط ترک های جوان طی سال 1915 شباهت زیادی داشت. نمایندۀ روسیه در شورای امنیت به این واقعه اعتراض کرد ولی غربی ها از محکوم کردن کشور عضو ناتو در مورد چنین تجاوزی به حاکمیت سوریه امتناع کردند [17].
پایان مارس، عربستان سعودی و قطر به توافق مشترکی دست یافتند. دوهه به تدریج پشتیبانی اش را از اخوان المسلمین متوقف می سازد و از رهبران خارجی خواسته می شود که یکی پس از دیگری «امارات » را ترک کنند. نمایندگان آن نیز از اتحادیۀ ملی سوریه کنار گذاشته شده اند. چهرۀ خدشه دار شدۀ قطر، این کشور را بر آن داشت تا شبکۀ تلویزیونی تازه ای ایجاد کند و به این وسیله چهرۀ الجزیره شبکۀ قدیمی قطر را ترمیم و تلطیف کند [18].
16 آوریل، شاهزاده بندر بن سلطان رسما از مقام خود عزل شد. او پیش از این مشاور امنیت ملی و به همچنین ریاست سرویس های اطلاعاتی سعودی را به عهده داشت [19]. برای برکنار ساختن او، شاه عبدالله از پشتیبانی جان کری که واکنش های شاهزاده در رابطه ما مسئلۀ سلاح های شیمیائی را محکوم کرده، برخوردار بوده است. فرقۀ هفت سدیری (مشهور به آل فهد) که شاهزاده بندر رئیس آن است، مجبور به تبعیت شد. بر این اساس دستگاه سلطنتی در خاندان خود نظم تازه ای برقرار ساخت. از یک سو پادشاه دستور آزاد سازی گروگان های فرانسوی را صادر کرد و از سوی دیگر قانون و موازین تازه ای برای جهاد برقرار ساخت. از این پس، شرکت در جهاد ممنوع است، ولی سعودی هائی که بازمی گردند، زندانی نخواهند شد و به طریق اولی به عنوان فرزندان باز یافتۀ کشور از آنها استقبال به عمل خواهد آمد.
20 آوریل، یکی از شبکه های القاعده در سوریه، امارات اسلامی در شام، چهار گروگان فرانسوی آزاد کردند و تحویل پلیس ترکیه دادند. رسما، این چهار نفر روزنامه نگارانی بودند که توسط عربستان سعودی در بازداشت به سر می بردند (می دانیم که امارات اسلامی در شام تحت فرماندهی شاهزاده عبدالرحمال آل فیصل عمل می کند). آنها بی هیچ داد و ستدی آزاد شدند [20]. با این وجود یکی از چهار گروگان عضو سرویس های مخفی فرانسه بوده و به گزارش مجلۀ آلمانی «فوکوس»، آزادی آنها با پرداخت 18 میلیون دلا ربه امارات اسلامی در شام ممکن گردیده است.
6 می، عربستان سعودی 62 عضو القاعده را به اتهام تدارک سوء قصد علیه مقامات عالی رژیم بازداشت کرد [21].
آزاد سازی حمص
گفتگوها در مورد آزاد سازی حمص طی اوایل ماه مارس آغاز شد. طی 7 تا 9 می به اجرا درآمد. مبارزان و غیر نظامیان که در این عملیات شرکت داشتند، در مجموع 2250 نفر را تشکیل می دادند و اجازه داشتند که با سلاح های سبک و وسائل شخصی شان با اتوبوس شهر را ترک کنند. گزارش مشخص می کند که شیشۀ پنجرۀ اتوبوس ها با رنگ کدر پوشیده شده بود. یک نمایندۀ ایرانی در هر یک از وسائل نقلیه حضور داشت. کاروان اتوبوس ها توسط پلیس تا منطقۀ تحت تصرف شورشیان اسکورت می شد که در فاصلۀ 20 کیلومتری در شمال واقع شده بود.
حمص، که مبنی بر تبلیغات ناتو و شورای همکاری خلیج به عنوان «قلب انقلاب» قلمداد شده است، بی آن که خونی ریخته شود زیر کنترل جمهوری عرب سوریه قرار گرفت. آزادی سازی حمص نشان بارزی است از پایان طرح تکفیریست ها در سوریه. سربازان سوریه با ورود به شهر قدیمی حمص چندین گور جمعی کشف کردند که جهاد طلبان قربانیانشان در آنجا پرتاب می کردند.
پرده هائی مبارزان را از چشم روزنامه نگاران پنهان نگهمی داشته است. از تعداد افسران خارجی بی اطلاع هستیم. ولی تردیدی وجود ندارد که افسران فرانسوی، سعودی و تعدادی آمریکائی نیز در محل حضور داشته اند. آنها سلاح های سنگین خود را بر جا گذاشته اند . می بایستی که به سفر خود ادامه می دادند و از مرز ترکیه مخفیانه عبور و مرور می کردند. دولت سوریه متعهد شده است که راز حضور افسران خارجی را فاش نکند، ولی این موضوع برای روزنامه نگارانی که با مردم در رابطه بوده اند، مثل راز «پلیشینل» است (رازی که همه می دادند).
اگر حضور سعودی ها شگفت انگیز بنظر نمی رسد ولی حضور فرانسوی ها و آمریکائی ها موجب شگفتی است. پاریس از تاریخ مداخله در مالی یعنی از ژانویه 2013 علیه یک گروه دیگر از جهاد طلبان، رسما تماس های خود را با جهاد طلبان در سوریه متوقف کرد. در واقع چنین نبود، تنها مناسبات به شکل مخفیانه تری انجام می گرفت. در مورد آمریکائی ها، خیلی مشهور هستند که وقتی کشتی دچار طوفان می شود، آن را به همپیمانان خودشان واگذار می کنند. با این وجود آنها نیز آنجا بودند.
از این پس، پرسشی که برای ما می تواند مطرح شود این است که نیّت ناتو و شورای همکاری خلیج کدام است. این گونه بنظر می رسد که جنگ به شکل نیکاراگوئی به پایان رسیده است. شاید به دلیل مقاومت جمهوری عرب سوریه بوده و یا شاید به این علت که بیش از پیش داوطلب جهاد نایابتر می شود. واشینگتن نیز تنها از حد پشتیبانی از همکاران سوری خود فراتر نمی رود. از این دیدگاه، آزاد سازی حمص در رابطه با بالا گرفتن جنگ علیه دمشق قرار می گیرد. از یک هفتۀ پیش بارانی از راکت روی پایتخت فرو می ریزد و تا کنون قربانیان زیادی بر جا گذاشته است. با توجه به توازن نیرو در بطن مردم، هیچ تردیدی در مورد پایان سریع جنگ وجود ندارد. 3 ژوئن بشار اسد می بایستی به شکل دموکراتیک با اکثریت آرای شهروندان انتخاب شود، و جنگ نیز می باستی به تدریج خاتمه یابد. تأمین مالی جنگ تا ماه سپتامبر تضمین شده است.
اردوئی که توسط واشینگتن هدایت می شود، جهاد طلبان را متقاعد می سازد که به کشورهای ناتو بازنگردند، و این گونه بنظر می رسد که می خواهند از آنها برای مقاصد دیگری استفاده کنند. از یک سال پیش، فدراسیون روسیه بر این باور است که هدف بعدی غربی ها خواهد بود. به همین علت خود را برای شوک تازه ای آماده می کند، اگر چه نمی داند که این ضربه مشخصا در کجا وارد خواهد شد.
علاوه بر این، آزاد سازی حمص را باید به معنای شکست طرح تسلط بر کشورهای عربی توسط اخوان المسلمین تلقی کنیم. در حالی که از 2007 مخاطبان اصلی و صاحب امتیازان اصلی وزارت امور خارجۀ ایالات متحده که واشینگتن آنها را در ترکیه، قطر، تونس، لیبی، مصر و دیگر کشورها سر قدرت آورده بود، امروز در حال واپس نشینی هستند. آن جریانی که پژوهشگر دانشگاهی رابرت لیکن طی سال 2005 آن را میانه روهائی تلقی می کرد که می توانند جهان عرب را به شکل اسلامی و به حساب آمریکا اداره کنند، از این پس در تمام کشورهائی که قدرت را در اختیار داشتند کنار زده شده اند.
سرانجام، از پیروزی حمص می توانیم در مورد رقابت ایران و روسیه گمانه زنی هائی را مطرح کنیم. روشن است که اگر واشینگتن در رابطه با این پرونده به تهران اعتماد داشته است، علت این بوده است که هر دو دولت از پیش به توافقات کلی دست یافته بوده اند.
این گونه بنظر می رسد که ایالات متحده در حال دوباره مبدل ساختن ایران به ژاندارم منطقه است، همان گونه که در دوران شاه این نقش را به ایران واگذار کرده بود. در چنین چشم اندازی، کمک نظامی به حزب الله، جمهوری عرب سوریه و فلسطین اندکی باید کاهش پیدا کند. و تهران باید هم پیمانانش را به سازش دعوت کند. به ازای چنین خدماتی، واشینگتن دست ایران را در عراق، سوریه و حتی لبنان باز خواهد گذاشت. در نتیجه شیعه گری که از دوران آیت الله خمینی به عنوان نیروئی ضد امپریالیستی مطرح گردید، برای ایران به وسیله ای برای تأیید هویت و اعمال نفوذ تبدیل خواهد شد. چنین تحولی طرح های روسیه و ایالات متحده را در منطقه کاملا مختومه خواهد ساخت. ولی آیا چنین رابطه ای را نباید به دوران پسا بحران اوکرائین موکول کنیم ؟
تی یری میسان
ترجمه توسط
حمید محوی
288
Words
/
1 Comments
[ Show Text ]
|
To make a new Audio Request or Script Request, click on Make a Request at the top of the page.
To record or transcribe for users learning your language, click on Help Others at the top of the page.
Recording and transcribing for other users will earn you credits and also move your own Requests ahead in the queue. This will help you get your requests recorded and/or transcribed faster.