Psst...

Do you want to get language learning tips and resources every week or two? Join our mailing list to receive new ways to improve your language learning in your inbox!

Join the list

Persian Audio Request

Fleurance
2915 Words / 3 Recordings / 1 Comments
Note to recorder:

No too fast please.
Lay out may look weird, here is the book: http://137.tehran.ir/Portals/0/document/pdf/ShazdeKoochooloo.pdf

١
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی -که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد. آن تصویر یک چنين چيزی بود:
تو کتاب آمده بود که: »مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت میدهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگيرند میخوابند«.
این را که خواندم، راجع به چيزهایی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شمارهی یکم را که این جوری بود:
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از دیدنش ترستان بر میدارد؟ جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟
نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فيل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه باید به آنها توضيحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:

بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شمارهی یک و نقاشی شمارهی دو ام یخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند.
ناچار شدم برای خودم کار دیگری پيدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به یک نظر چين و آریزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد.
از این راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزدیک دیدهام گيرم این موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
هر وقت یکیشان را گير آوردهام که یک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی یکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: »این یک کلاه است«. آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پایين و باش از بریج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از این که با یک چنين شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.

٢
این جوری بود که روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پيش در کویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یک چيز موتور هواپيمایم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآیم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقيانوس به تخته پارهیی چسبيده باشد. پس لابد میتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنيدن صدای ظریف عجيبی که گفت: »بی زحمت یک برّه برام بکش!« از خواب پریدم. -ها؟ -یک برّه برام بکش...
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چيزی بکشم.
با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خيره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهیی نمیُبرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.

وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم: -آخه... تو این جا چه میکنی؟ و آن وقت او خيلی آرام، مثل یک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که: -بی زحمت واسهی من یک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثير شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جيبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم. بم جواب داد: -عيب ندارد، یک َبرّه برام بکش.
از آنجایی که هيچ وقت تو عمرم َبرّه نکشيده بودم یکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برایش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم یک بوآ نمیخواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانهی من خيلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام
یک بره بکش. -خب، کشيدم. با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! این که همين حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش. -کشيدم. لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
-خودت که میبينی... این بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه... باز نقاشی را عوض کردم.

آن را هم مثل قبلی ها رد کرد: -این یکی خيلی پير است... من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشيدم که دیوارهاش سه تا سوراخ
داشت، و از دهنم پرید که: -این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قيافهاش از هم باز شد و گفت: -آها... این درست همان چيزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خيلی علف بخواهد؟ -چطور مگر؟ -آخر جای من خيلی تنگ است... -هر چه باشد حتماً بسش است. برهیی که بت دادهام خيلی کوچولوست. -آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.

٣
خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهریار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ میکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهای مرا نمیشنيد. فقط چيزهایی که جسته گریخته از دهنش میپرید کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا دید )راستی من هواپيما نقاشی نمیکنم، سختم است.( ازم پرسيد: -این چيز چيه؟ -این »چيز« نيست: این پرواز میکند. هواپيماست. هواپيمای من است.
و از این که بهاش میفهماندم من کسیام که پرواز میکنم به خود میباليدم. حيرت زده گفت: -چی؟ تو از آسمان افتادهای؟ با فروتنی گفتم: -آره. گفت: -اوه، این دیگر خيلی عجيب است! و چنان قهقههی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد دیگران گرفتاریهایم را جدی بگيرند. خندههایش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان میآیی! اهل کدام سيارهای؟...
بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. یکهو پرسيدم: -پس تو از یک سيارهی دیگر آمدهای؟ آرام سرش را تکان داد بی این که چشم از هواپيما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان میداد. گفت: -هر چه باشد با این نباید از جای خيلی دوری آمده باشی...

مدت درازی تو خيال فرو رفت، بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.
فکر میکنيد از این نيمچه اعتراف »سيارهی دیگرِ» او چه هيجانی به من دست داد؟ زیر پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم: -تو از کجا میآیی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟ مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت: -حسن جعبهای که بم دادهای این است که شبها میتواند خانهاش بشود. -معلوم است... اما اگر بچهی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت میدهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک ميخ طویله... انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت: -ببندمش؟ چه فکر ها! -آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود.
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد: -مگر کجا میتواند برود؟ -خدا میداند. راستِ شکمش را میگيرد و میرود... -بگذار برود...اوه، خانهی من آنقدر کوچک است! و شاید با یک خرده اندوه در آمد که: -یکراست هم که بگيرد برود جای دوری نمیرود...

۴
به این ترتيب از یک موضوع خيلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سيارهی او کمی از یک خانهی معمولی بزرگتر بود.این نکته آنقدرها به حيرتم نينداخت. میدانستم گذشته از سيارههای بزرگی مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سيارهی دیگر هم هست که بعضیشان از بس

کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت دیده میشوند و هرگاه اخترشناسی یکیشان را کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثلا اسمش را میگذارد »اخترک ٣٢۵١«.
دلایل قاطعی دارم که ثابت میکند شهریار کوچولو از اخترک ب۶١٢ آمدهبود.
این اخترک را فقط یک بار به سال ١٩٠٩ یک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند
که تو یک کنگرهی بينالمللی نجوم هم با کشفش هياهوی زیادی به راه

انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد.
آدم بزرگها این جوریاند!
بختِ اخترک ب۶١٢ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپاییها کرد. اخترشناس به سال ١٩٢٠ دوباره، و این بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائهی دليل کرد و این بار همه
جانب او را گرفتند.
به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزئيات را در باب اخترکِ ب۶١٢ برایتان نقل میکنم یا شمارهاش را میگویم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهی چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هيج وقت نمیپرسند »آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟« -میپرسند: »چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟« و تازه بعد از این سوالها است که خيال میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگویيد یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت یک خانهی صد ميليون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!
یا مثلا اگر بهشان بگویيد »دليل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودلبرو بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترین دليل وجود داشتن هر کسی است« شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویيد »سيارهای که ازش آمدهبود اخترک ب۶١٢ است« بیمعطلی قبول میکنند و دیگر هزار جور چيز ازتان نمیپرسند. این جوریاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک میکنيم میخندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصهی پریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم: »یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت...«، آن هایی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کردهاند واقعيت
قضيه را با این لحن بيشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشيند. شش سالی میشود که دوستم با َبرّهاش رفته. این که این جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست خيلی غمانگيز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام. تو سن و سال من واسه

کسی که جز کشيدنِ یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هيچ کار دیگری نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چيزهایی که میکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. یکيش شبيه از آب در میآید یکيش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. یک جا زیادی بلند درش آوردهام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفتهام؛ کاچی به زِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در این مورد دیگر باید ببخشيد: دوستم زیر بار هيچ جور شرح و توصيفی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، دیدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ »باید پير شده باشم«.

۵
هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرفها چيزهای تازهای دستگيرم میشد که همهاش معلولِ بازتابهایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسيد: -بَرّهها بتهها را هم میخورند دیگر، مگر نه؟ -آره. همين جور است. -آخ! چه خوشحال شدم!
نتوانستم بفهمم این موضوع که بَرّهها بوتهها را هم میخورند اهميتش کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که: -پس لابد بائوباب ها را هم میخورند دیگر؟
من برایش توضيح دادم که بائوباب ُبتّه نيست. درخت است و از ساختمان
یک معبد هم گندهتر، و اگر یک گَلّه فيل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب را هم نمیتوانند بخورند.
از فکر یک گَلّه فيل به خنده افتاد و گفت: -باید چيدشان روی هم. اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از ُبت ِّگی شروع میکند به بزرگ شدن. -درست است. اما نگفتی چرا دلت میخواهد برههایت نهالهای بائوباب را بخورند؟ گفت: -دِ! معلوم است!
و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من برای این که به تنهایی از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بيندازم.
راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سيارات دیگر هم گياهِ خوب به هم میرسيد هم گياهِ بد. یعنی هم تخمِ خوب گياههای خوب به هم میرسيد، هم تخمِ بدِ گياههایِ بد. اما تخم گياهها نامرییاند. آنها تو حرمِ تاریک خاک به خواب میروند تا یکیشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و بیآزاری به طرف خورشيد میدواند. اگر این شاخک شاخکِ تربچهای گلِ سرخی چيزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشهکنش کند.

باری، تو سيارهی شهریار کوچولو گياه تخمههای وحشتناکی به هم میرسيد. یعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر بهاش برسند دیگر هيچ جور نمیشود حریفش شد: تمام سياره را میگيرد و با ریشههایش سوراخ سوراخش میکند و اگر سياره خيلی کوچولو باشد و بائوبابها خيلی زیاد باشند پاک از هم متلاشيش میکنند.
شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: »این، یک امر
انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را
مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوبابها از بتههای گلِ سرخ که تا کوچولوَاند عين همَاند با دقت ریشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هيچ مشکل نيست.«
یک روز هم بم توصيه کرد سعی کنم هر جور شده یک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچههای سيارهی من هم حالی کند. گفت اگر یک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم میزاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...«.
آن وقت من با استفاده از چيزهایی که گفت شکل آن اخترک را کشيدم.
هيچ دوست ندارم اندرزگویی کنم. اما خطر بائوبابها آنقدر کم شناخته شده و سر راهِ کسی که تو چنان اخترکی سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که این مرتبه را از رویهی هميشگی خودم دست بر میدارم و میگویم: »بچهها! هوای بائوبابها را داشته باشيد!«
اگر من سرِ این نقاشی این همه به خودم فشار آوردهام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدتها پيش بيخ گوششان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بودهاند. درسی که با این نقاشی دادهام به

زحمتش میارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: »پس چرا هيچ کدام از بقيهی نقاشیهای این کتاب هيبتِ تصویرِ بائوبابها را ندارد؟« -خب، جوابش خيلی ساده است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوبابها را که میکشيدم احساس میکردم قضيه خيلی فوریت دارد و به این دليل شور بََرم داشته بود.

Recordings

  • Shazdeh Koochooloo 1-5 ( recorded by fhassani1995 ), unspecified accent

    Download Unlock
    Corrected Text
    more↓

    ١
    یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی -که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد. آن تصویر یک چنين چيزی بود:
    تو کتاب آمده بود که: »مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت میدهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگيرند میخوابند«.
    این را که خواندم، راجع به چيزهایی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شمارهی یکم را که این جوری بود:
    شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از دیدنش ترستان بر میدارد؟ جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟
    نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فيل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه باید به آنها توضيحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:
    
    بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شمارهی یک و نقاشی شمارهی دو ام یخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند.
    ناچار شدم برای خودم کار دیگری پيدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به یک نظر چين و آریزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد.
    از این راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزدیک دیدهام گيرم این موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
    هر وقت یکیشان را گير آوردهام که یک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی یکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: »این یک کلاه است«. آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پایين و باش از بریج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از این که با یک چنين شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.

    ٢
    این جوری بود که روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پيش در کویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یک چيز موتور هواپيمایم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآیم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
    شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقيانوس به تخته پارهیی چسبيده باشد. پس لابد میتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنيدن صدای ظریف عجيبی که گفت: »بی زحمت یک برّه برام بکش!« از خواب پریدم. -ها؟ -یک برّه برام بکش...
    چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چيزی بکشم.
    با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خيره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهیی نمیُبرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
    
    وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم: -آخه... تو این جا چه میکنی؟ و آن وقت او خيلی آرام، مثل یک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که: -بی زحمت واسهی من یک برّه بکش.
    آدم وقتی تحت تاثير شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جيبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم. بم جواب داد: -عيب ندارد، یک َبرّه برام بکش.
    از آنجایی که هيچ وقت تو عمرم َبرّه نکشيده بودم یکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برایش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم یک بوآ نمیخواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانهی من خيلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام
    یک بره بکش. -خب، کشيدم. با دقت نگاهش کرد و گفت:
    -نه! این که همين حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش. -کشيدم. لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
    -خودت که میبينی... این بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه... باز نقاشی را عوض کردم.
    
    آن را هم مثل قبلی ها رد کرد: -این یکی خيلی پير است... من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند...
    باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشيدم که دیوارهاش سه تا سوراخ
    داشت، و از دهنم پرید که: -این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است.
    و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قيافهاش از هم باز شد و گفت: -آها... این درست همان چيزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خيلی علف بخواهد؟ -چطور مگر؟ -آخر جای من خيلی تنگ است... -هر چه باشد حتماً بسش است. برهیی که بت دادهام خيلی کوچولوست. -آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
    و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.

    ٣
    خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهریار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ میکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهای مرا نمیشنيد. فقط چيزهایی که جسته گریخته از دهنش میپرید کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا دید )راستی من هواپيما نقاشی نمیکنم، سختم است.( ازم پرسيد: -این چيز چيه؟ -این »چيز« نيست: این پرواز میکند. هواپيماست. هواپيمای من است.
    و از این که بهاش میفهماندم من کسیام که پرواز میکنم به خود میباليدم. حيرت زده گفت: -چی؟ تو از آسمان افتادهای؟ با فروتنی گفتم: -آره. گفت: -اوه، این دیگر خيلی عجيب است! و چنان قهقههی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد دیگران گرفتاریهایم را جدی بگيرند. خندههایش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان میآیی! اهل کدام سيارهای؟...
    بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. یکهو پرسيدم: -پس تو از یک سيارهی دیگر آمدهای؟ آرام سرش را تکان داد بی این که چشم از هواپيما بردارد.
    اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان میداد. گفت: -هر چه باشد با این نباید از جای خيلی دوری آمده باشی...
    
    مدت درازی تو خيال فرو رفت، بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.
    فکر میکنيد از این نيمچه اعتراف »سيارهی دیگرِ» او چه هيجانی به من دست داد؟ زیر پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم: -تو از کجا میآیی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟ مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت: -حسن جعبهای که بم دادهای این است که شبها میتواند خانهاش بشود. -معلوم است... اما اگر بچهی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت میدهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک ميخ طویله... انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت: -ببندمش؟ چه فکر ها! -آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود.
    دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد: -مگر کجا میتواند برود؟ -خدا میداند. راستِ شکمش را میگيرد و میرود... -بگذار برود...اوه، خانهی من آنقدر کوچک است! و شاید با یک خرده اندوه در آمد که: -یکراست هم که بگيرد برود جای دوری نمیرود...

    ۴
    به این ترتيب از یک موضوع خيلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سيارهی او کمی از یک خانهی معمولی بزرگتر بود.این نکته آنقدرها به حيرتم نينداخت. میدانستم گذشته از سيارههای بزرگی مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سيارهی دیگر هم هست که بعضیشان از بس
    
    کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت دیده میشوند و هرگاه اخترشناسی یکیشان را کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثلا اسمش را میگذارد »اخترک ٣٢۵١«.
    دلایل قاطعی دارم که ثابت میکند شهریار کوچولو از اخترک ب۶١٢ آمدهبود.
    این اخترک را فقط یک بار به سال ١٩٠٩ یک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند
    که تو یک کنگرهی بينالمللی نجوم هم با کشفش هياهوی زیادی به راه
    
    انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد.
    آدم بزرگها این جوریاند!
    بختِ اخترک ب۶١٢ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپاییها کرد. اخترشناس به سال ١٩٢٠ دوباره، و این بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائهی دليل کرد و این بار همه
    جانب او را گرفتند.
    به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزئيات را در باب اخترکِ ب۶١٢ برایتان نقل میکنم یا شمارهاش را میگویم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهی چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هيج وقت نمیپرسند »آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟« -میپرسند: »چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟« و تازه بعد از این سوالها است که خيال میکنند طرف را شناختهاند.
    اگر به آدم بزرگها بگویيد یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت یک خانهی صد ميليون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!
    یا مثلا اگر بهشان بگویيد »دليل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودلبرو بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترین دليل وجود داشتن هر کسی است« شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویيد »سيارهای که ازش آمدهبود اخترک ب۶١٢ است« بیمعطلی قبول میکنند و دیگر هزار جور چيز ازتان نمیپرسند. این جوریاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
    اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک میکنيم میخندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصهی پریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم: »یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت...«، آن هایی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کردهاند واقعيت
    قضيه را با این لحن بيشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشيند. شش سالی میشود که دوستم با َبرّهاش رفته. این که این جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست خيلی غمانگيز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام. تو سن و سال من واسه
    
    کسی که جز کشيدنِ یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هيچ کار دیگری نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چيزهایی که میکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. یکيش شبيه از آب در میآید یکيش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. یک جا زیادی بلند درش آوردهام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفتهام؛ کاچی به زِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در این مورد دیگر باید ببخشيد: دوستم زیر بار هيچ جور شرح و توصيفی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، دیدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ »باید پير شده باشم«.

    ۵
    هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرفها چيزهای تازهای دستگيرم میشد که همهاش معلولِ بازتابهایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
    این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسيد: -بَرّهها بتهها را هم میخورند دیگر، مگر نه؟ -آره. همين جور است. -آخ! چه خوشحال شدم!
    نتوانستم بفهمم این موضوع که بَرّهها بوتهها را هم میخورند اهميتش کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که: -پس لابد بائوباب ها را هم میخورند دیگر؟
    من برایش توضيح دادم که بائوباب ُبتّه نيست. درخت است و از ساختمان
    یک معبد هم گندهتر، و اگر یک گَلّه فيل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب را هم نمیتوانند بخورند.
    از فکر یک گَلّه فيل به خنده افتاد و گفت: -باید چيدشان روی هم. اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از ُبت ِّگی شروع میکند به بزرگ شدن. -درست است. اما نگفتی چرا دلت میخواهد برههایت نهالهای بائوباب را بخورند؟ گفت: -دِ! معلوم است!
    و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من برای این که به تنهایی از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بيندازم.
    راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سيارات دیگر هم گياهِ خوب به هم میرسيد هم گياهِ بد. یعنی هم تخمِ خوب گياههای خوب به هم میرسيد، هم تخمِ بدِ گياههایِ بد. اما تخم گياهها نامرییاند. آنها تو حرمِ تاریک خاک به خواب میروند تا یکیشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و بیآزاری به طرف خورشيد میدواند. اگر این شاخک شاخکِ تربچهای گلِ سرخی چيزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشهکنش کند.
    
    باری، تو سيارهی شهریار کوچولو گياه تخمههای وحشتناکی به هم میرسيد. یعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر بهاش برسند دیگر هيچ جور نمیشود حریفش شد: تمام سياره را میگيرد و با ریشههایش سوراخ سوراخش میکند و اگر سياره خيلی کوچولو باشد و بائوبابها خيلی زیاد باشند پاک از هم متلاشيش میکنند.
    شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: »این، یک امر
    انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را
    مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوبابها از بتههای گلِ سرخ که تا کوچولوَاند عين همَاند با دقت ریشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هيچ مشکل نيست.«
    یک روز هم بم توصيه کرد سعی کنم هر جور شده یک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچههای سيارهی من هم حالی کند. گفت اگر یک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم میزاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...«.
    آن وقت من با استفاده از چيزهایی که گفت شکل آن اخترک را کشيدم.
    هيچ دوست ندارم اندرزگویی کنم. اما خطر بائوبابها آنقدر کم شناخته شده و سر راهِ کسی که تو چنان اخترکی سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که این مرتبه را از رویهی هميشگی خودم دست بر میدارم و میگویم: »بچهها! هوای بائوبابها را داشته باشيد!«
    اگر من سرِ این نقاشی این همه به خودم فشار آوردهام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدتها پيش بيخ گوششان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بودهاند. درسی که با این نقاشی دادهام به
    
    زحمتش میارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: »پس چرا هيچ کدام از بقيهی نقاشیهای این کتاب هيبتِ تصویرِ بائوبابها را ندارد؟« -خب، جوابش خيلی ساده است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوبابها را که میکشيدم احساس میکردم قضيه خيلی فوریت دارد و به این دليل شور بََرم داشته بود.

  • Shazdeh Koochooloo 1-5 ( recorded by izanagiii ), all

    Download Unlock
    Corrected Text
    more↓

    ۱
    یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی -که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:

    تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت می‌دهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمی‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول می‌کشد می‌گیرند می‌خوابند».
    این را که خواندم، راجع به چیزهایی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شمارهی یکم را که این جوری بود:

    شاهکارم را نشان بزرگ‌
    تر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس برتان می‌دارد؟
    جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟
    نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگ‌ترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:

    بزرگترها بم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش‌تر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شمارهی یک و نقاشی شماره‌ی دو ام یخ‌شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمیتوانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند.
    ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خیلی بم خدمت کرده. می‌توانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش می‌رسد.
    از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدم‌های حسابی برخورد داشتهام. پیش خیلی از بزرگ‌ترها زندگی کرده‌ام و آن‌ها را از خیلی نزدیک دیده‌ام گیرم این موضوع باعث نشده در باره‌ی آن‌ها عقیده‌ی بهتری پیدا کنم.
    هر وقت هم یکی‌شان را گیر آورده‌ام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشی شمارهی یکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «این یک کلاه است». آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگل‌های بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آوردهام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوشوقت شده.

    ۲
    این جوری بود که روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم را شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
    شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌یی که وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم.
    -ها؟
    -یک برّه برام بکش...
    چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گیرم البته آن‌چه من کشیده‌ام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چیزی بکشم.
    با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیک‌ترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچه‌یی نمی‌بُرد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.

    وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
    -آخه... تو این جا چه می‌کنی؟
    و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که
    :
    -بی زحمت واسه‌ی من یک برّه بکش.
    آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آن‌چه من یاد گرفته‌ام بیش‌تر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان ا
    ست، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
    بم جواب داد: -
    عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.
    از آن‌جایی که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکی از آن دو تا نقاشی‌ای را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یکه‌ای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمی‌خواهم. بوآ خیلی خطرناک است فیل جا تنگ کن. خانه‌ی من خیلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.
    -خب، کشیدم.
    با دقت نگاهش کرد و گفت:
    -نه! این که همین حالاش هم حسابی مری
    ض است. یکی دیگر بکش.
    -کشیدم.
    لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
    -خودت که می‌بینی... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...
    باز نقاشی را عوض کردم.
    آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
    -این یکی خیلی پیر است... من یک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...
    باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
    -این یک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی این تو است.
    و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت:
    -آها... این درست همان چیزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی این بره خیلی علف بخواهد؟
    -چطور مگر؟
    -آخر جای من خیلی تنگ است...
    -هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌یی که بت داده‌ام خیلی کوچولوست.
    -آن قدرهاهم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده...
    و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.

  • Shazdeh Koochooloo 1-5 ( recorded by morteza08 ), Iranian

    Download Unlock

Comments

morteza08
May 30, 2015

Dear Fleurance
I recommend you to download the audio version of the book recorded by Ahmad Shamlou.
http://en.wikipedia.org/wiki/Ahmad_Shamloo
=====================================
Here are the links to the book and audio book.
password to unzip:
www.p30download.com

http://dl.irpdf.com/ebooks/Part19/www.irpdf.com(6508).pdf

http://s1.p30download.com/users/101/ebook/literary/Shazdeh.Koochooloo_p30download.com.zip

http://s1.p30download.com/users/101/ebook/literary/Shazdeh.Koochooloo.Audiobook_p30download.com.zip

Overview

You can use our built-in RhinoRecorder to record from within your browser, or you may also use the form to upload an audio file for this Audio Request.

Don't have audio recording software? We recommend Audacity. It's free and easy to use.