Psst...

Do you want to get language learning tips and resources every week or two? Join our mailing list to receive new ways to improve your language learning in your inbox!

Join the list

Persian Audio Request

alexheath1988
288 Words / 4 Recordings / 1 Comments
Note to recorder:

Not too fast and not too slow, please! Thank you! Here is a link to the original story: http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=149184

میکی کوچولو یک موش شهری بود. اون یک پسر عمو داشت که در روستا زندگی می کرد. اسم پسر عموی میکی، موش موشی بود. میکی کوچولو برای تعطیلات به روستای موش موشی رفت تا اونجا کمی استراحت کند. موش موشی هر روز برای صبحانه چای و برای شام گندم به میکی کوچولو می داد. آن ها می توانستند هر چقدر دوست دارند بخورند و آخر شب بین علف های خشک و گرم و نرم به خوابی خوش فرو بروند.

یک روز میکی کوچولو به موش موشی گفت" زندگی توی روستا خیلی خسته کننده است، این جا همه چی تکراریه. همیشه باید غذاهای تکراری بخوریم. با من به شهر بیا و چیزای جدیدی رو تجربه کن." به خاطر حرف های میکی موش موشی تصمیم گرفت به شهر برود، به خاطر همین سوار اتوبوس موش ها شد و به شهر رفت.

میکی تمام غذاهای خوشمزه ی خانه اش را به موش موشی نشان داد، کره، نان، عسل، لوبیا و میوه. میکی گفت" حالا بیا با این غذاها یک جشن عالی بگیریم." اما هربار که آن ها شروع به خوردن می کردند، چیز وحشتناکی اتفاق می افتاد.
اولین بار، چند آدمیزاد وارد خانه شدند و موش ها از ترس پا به فرار گذاشتند.

دفعه ی بعد آن ها یک سگ عصبانی دیدند، اما بدتر از همه ی آن ها وقتی بود که یک گربه ی بدجنس آن ها را دنبال کرد. چند روزی گذشت تا این که موش موشی گفت" من دیگه از این وضعیت خسته شدم، من به روستای خودم بر می گردم، ممکنه غذای ما به اندازه ی شما خوشمزه نباشه، اما حداقل زندگی آرومی داریم."

همه ی ما باید به این نکته توجه کنیم که آرامش خودمان را به خاطر چیزهای بی ارزش و مادی از دست ندهیم.

Recordings

Comments

alexheath1988
Nov. 28, 2014

Thank you both so much for your help!